اشعار ویژه رضوی
خراسان در خراسان نور در جان تو ميچرخد
مگر خورشيد در چاك گريبان تو ميچرخد؟
خراسان مُهر دريا ميشود با گامهاي تو
به دست ابرها تسبيح باران تو ميچرخد
اگر شوق وصالت نيست در آيينهها، درها
چرا آيينه در آيينه، ايوان تو ميچرخد
طواف عاشقان هم بر مدار چشمهاي توست
سماع صوفيان هم گرد عرفان تو ميچرخد
به سقّاخانهات زيباست رقص كاسههاي نور
در اين پيمانه، آن پيمانه، پيمان تو ميچرخد
بيابان در بيابان گرگ شد، هر كوه، صيّادي
چقدر آهوي زخمي در شبستان تو ميچرخد
در اين آدينه لبريز از آغاز گل، شاعر!
شروع تازهاي در بيت پايان تو ميچرخد
**********
برگشتهام امشب به خود از راه نشابور
شيرين دلكم يك دو دهن شوربخوان، شور
اي سوره اعراف من، اي قبله هشـتم
در ظلمت من پنجـرهاي بـاز كن از نـور
اي طوس تو ميقات همه چلّه نشينان
آبي تري از نور، درخشان تري از طور
از شهر سنـابـاد برايــم كفن آريــد
امّيد كه با نام تو سر بر كنم از گور
در حادثه موساي به هوش آمده ماييم
سبحانك يا نورتر از نورتر از نور!
زائری بارانی ام ، آقا به دادم می رسی؟
بی پناهم خسته ام، تنها، به دادم می رسی؟
گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام؛ ضامن چشمان آهوها، به دادم می رسی؟
از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند؛ گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟
ماهی افتاده بر خاکم لبالب تشنگی؛ پهنه آبی ترین دریا، به دادم می رسی؟
ماه نورانی شب های سیاه عمر من؛ ماه من، ای ماه من، آیا به دادم می رسی؟
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام؛ هشتمین دردانه زهرا(س)، به دادم می رسی؟
باز هم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم یک نفر فریاد زد: آقا به دادم می رسی؟
» ديار معطّر
هواى زيارت تو را مىبرد
از اين جا به سوى ديار خدا
ديارى معطر ز گلهاى نور
بهشتى پر از عطر آيينه ها
بيا بال پرواز را وا كنيم
به سوى مدينه، بهشت رضا
نام تو مثل نور
مثل ستاره هاست
ياد تو اى رضا!
آرام جان ماست
نام تو مثل آب
شفاف، ساده، پاك
ياد تو اى رضا!
باران به قلب خاك
نام تو باصفاست
مثل بهار و باغ
يادت به راه ما
روشن ترين چراغ
نام تو سرخ سرخ
مثل شهادت است
ياد تو سبز سبز
مثل زيارت است
نام تو مثل گل
بوى خدا دهد
يادت امام ما!
دل را صفا دهد
شاعر: نسترن قدرتى
» بارش مهر
خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو مى زد
مـشـكلى داشت به آقاى خودش رو مى زد
مى چكيد از سر و رويش عرق شرم به خاك
مـشـت هـا واشده و پنجه به گيسو مى زد
دامـنـى داشـت پر از خاطره تيره و تلخ
دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو مى زد
همنوا با در و ديوار در آن عصمت محض
نـالـه يـا عـلـى و ضـجه ياهو مى زد
نـم نمك بارشى از مهر به جانش مى ريخت
كـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو مى زد
پـاك مـى شـد دلـش از غصه ناپاكى ها
خـادمى داشت در اين فاصله جارو مى زد
فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز
شـعـله اى شعر كه در آينه سوسو مى زد
شاعر: عليرضا كاشى پور محمدى
» رؤياى آسمانى
شبى تنها
ميان اين همه رؤيا
تو را ديدم...
تو را با قامتى زيبا
ميان دشتى از گلها
كنارت بحر آبى رنگ
و دستانت پر از گلبوته هاى نور
پر از گلبرگ ياس و سوسن و مريم
و من سر تا به پا حيرت
دلم سنگين از اين غمها
از اين دنيا
كه ناگه
آهويى رعنا
در آغوش تو شد آرام
صدايى از دل دريا
چنين مى خواند:
به قربان پناه گرمت اى مولا!
تمام صورتم را اشك ها پر كرده بود، آرى
چنين رؤيا مرا واداشت
كه بنويسم:
به قربان پناه گرم تو آقا!
شاعر: مليحه طاهرى عمرانى
» دعاى نور
من در ويرانه هاى شهر
قاب عكسى را پيدا كردم
كه پر از شفافيت نور مى درخشيد
و گنبد طلايى آن
آشيانه كبوتران سپيد بود
كه از لانه نور دانه مى چيدند
من در حيرت عكس
شگرف گريستم
يك لحظه بى قرار فرياد برآوردم:
الهى !
چه مكانى است بزرگ، وسيع
به وسعت بيكرانه ها
كه عقل را حيران مى كند
و بى قرار به جست و جوى
آهوان عاشق بودم
يك لحظه
باران سكوتم را شكست
و من،
عاشقانه
به وسعت ابرها
گريستم
و اشك،
چون الماسى گرانبها
بر قاب عكس ضريح
فرو ريخت
و من
به نورانيت ضريح
به حجم بيكرانه ها
نگريستم
و زير لب دعاى نور را
زمزمه كردم
و به بزرگى عشق پناه بردم
رخساره ام گلگون گشت
و من
همدم رازهاى پنهانى ام را
در سكوت تنهايى ام
پيدا كردم
و قصه غصه هايم را
بر سينه خوان نعمتش
فرو ريختم
و سبكبال
بر بلنداى ضريح او
عاشقانه
اوج گرفتم
تا شايد
كوله بار گناهم را در خاكى خاك
فرو نهم
تا شايد امام
دلم را پر از استجابت دعاهايم گرداند
يا معين الضعفا!
يا ضامن آهوان!
مرا درياب
به خاطر چشمهاى بارانى ام
و قلب شكست خورده ام در توفان
مرا درياب
بر بلنداى اوج قاب عكس ضريحت
مرا سير ده
تا پر از استجابت دعاهايم شوم
شاعر: محبوبه باقرى آزاد
» زائر نواز
در كودكى دستم به دست مادرم بود
وقتى به درگاهت رضاجان مىرسيدم
آواى هر گلدسته ات را گرم و پرشور
با گوش جان از بيكرانها مىشنيدم
آن روز هم چون روزهاى خوب ديگر
شور طوافت در دل من شعله ور بود
گرم و سبكبال و رها، بىتاب بىتاب
گويى مرا شوق حريمت بال و پر بود
مادر تمام غصه ها را با تو مىگفت
از رنج جانسوز و غم و درد نهانش
مىشد كه نقش غم ز لوح سينه اش خواند
از گريه آرام و اشك ديدگانش
همچون كبوتر شاد و بىآرام و خرسند
بر گرد بام روضه ات پرواز كردم
تا بيكران آسمانها نور ديدم
وقتى كه چشم خويشتن را باز كردم
همچون پرنده در قفس اين جا اسيرم
دستى گشا زائرنوازى كن اماما!
مگذار بىروى تو بنشينم شب و روز
نقش خوش اعجاز بازى كن اماما!
مهرت هميشه در سرم، عشقت به جانم
چون ريشه سرو و صنوبر پا گرفته است
تو هشتمين نور شب يلداى مايى
عشق تو در جان و دل ما پا گرفته است
تا بار ديگر روى ماهت را ببينم
با التفاتى حاجت ما را روا كن
بستم گره بر پنجره، چشم انتظارم
تا باز گردم، اين گره را نيز وا كن
شاعر: حوا جعفرى
» سرمه خاك تو
شاه شوم، ماه شوم، زر شوم
در حرمت باز كبوتر شوم
اى ملك الحاج! كجا مىروى؟
پشت به اين قبله چرا مىروى؟
سعى در اين مروه صفا مىدهد
خاك بهشت است، شفا مىدهد
سنگ تو بر سينه زد ايران زمين
سرمه خاك تو كشد هند و چين
سنگ به پاى تو وفا مىكند
راز دل شيعه ادا مىكند
تا اثر پاى تو جا مانده است
اين دهن بوسه وامانده است
سنگ سياهى كه در اين جاستى
سر سويداى نظرهاستى
عهد بجز با لب پيمانه نيست
جز تو ولى نيست، ولىعهد چيست؟
مشرق دل عرصه شبديز نيست
هر كه على نيست، ولى نيز نيست
دام بچينيد ز دارالسلام
صيد حرام است به بيت الحرام
شاعر: مهدى بياتى ريزى
» از تبار نور
آن شب تمام عرشيان جشنى به پا كردند
نام شما را آسمانىها صدا كردند
شرقىترين خورشيدها آمد به پابوست
هفت آسمان را پر زنور و باصفا كردند
از آسمان درهاى پرواز و رهايى را
بهر پرستوى اسير عشق وا كردند
آن شب كه آمد سبزپوشى از تبار نور
آن شب كه دل را از غم دنيا رها كردند
آن شب تمام دستهاى آبى عاشق
تا آسمان رفتند، بارانى، دعا كردند
آن شب شب ميلاد سبز هشتمين لاله
دل را پر از عطر و صفاى ياسها كردند
باران مهر و رحمت و نور و صفا باريد
دل را به عشق پاك (آقا) آشنا كردند
شاعر: مريم شمس
» آرزوهاى من
كـاش مـن يـك بـچـه آهـو مى شدم
مـى دويـدم روز و شـب در دشت ها
توى كوه و دشت و صحرا، روز و شب
مـى دويـدم، تـا كـه مـى ديدم تو را
كـاش روزى مـى نـشـستـى پيش من
مـى كـشـيدى دست خود را بر سرم
شـاد مـى كـردى مـرا بـا خـنده ات
دوسـت بـودى بـا من و با خواهرم
چـون كـه روزى مادرم مى گـفت: تو
دوسـت بـا يـك بـچه آهو بوده اى
خـوش بـه حـال بچه آهـويى كه تو
تـوى صـحـرا ضـامن او بوده اى
پـس بـيـا! مـن بـچه آهو مى شوم
بـچـه آهـويـى كـه تنها مانده است
بـچـه آهـويـى كـه تـنها و غريب
در مـيـان دشت و صحرا مانده است
روز و شـب در انـتـظارم، پس بيا
دوسـت شـو بـا من، مرا هم ناز كن
بـنـد غـم را از دو پـاى كـوچـكم
بـا دو دسـت مـهـربـانـت باز كن
شاعر: افسانه شعبان نژاد
» جـواب مي خواهم
سـلام مي خواهم آقا جواب مي خواهم
بــراي رفــع خـماري جـواب مي خواهم
شـراب دولـت عشق است يك نگاه شما
اگر نــه لايــق آنــم ،سـراب مي خواهـم
غريــب قــرب عزيـزان شدي و ميداني
به صبر ضامن من شو كه صبر ميخواهم
دو پــاي لنـگ ارادت بـه سويت آوردم
خـودت گواه مني ،من شتاب مي خواهم
دو چشم خشك و كويري چاهتان دارم
عنايتــي بــه من خسـته ،آب مي خواهم
كبوترانــه بـه بامت كسي كه راهم داد
ســپرده بـود بگويـم ثـواب مي خواهـم
ولـي به جان عزيزت قسم كه من تنها
بــراي عــرض سـلامم جـواب مي خواهم
شاعر : ليلا عابديان بهاري
» قصه دل
عطر خدا ميوزد از كو به كو
دل شده با آيينه ها رو به رو
غنچه جان ميشكفد دم به دم
غنچه دل ميشكفد تو به تو
شوق من عاشق حق باور است
ميرود از ديده من جو به جو
عطر خدا ميبرد از دست، دل
عشق رضا ميبردم سو به سو
فرصت ابراز اگر باشدم
شرح دهم قصه دل مو به مو
***
شعر زلال آبى دريا را
در وسعت نگاه تو ميبينم
زيباترين بهار شكوفا را
در وسعت نگاه تو مىبينم
خورشيد مىدرخشد و مىتابد
از مشرق زلال نگاه تو
صبح اميد روشن فردا را
در وسعت نگاه تو ميبينم
اى باور هميشه رؤيايى
گل آيه اى ز راز شكوفايى
آيينه زلال تماشا را
در وسعت نگاه تو مىبينم
يك لحظه هم دو ديده نمىگيرم
از آسمان روشن چشمانت
يك آسمان حضور تمنا را
در وسعت نگاه تو ميبينم
در سايه سار روشن چشمانت
بارانى از حضور خدا جارى است
من قدرت خداى توانا را
در وسعت نگاه تو ميبينم
تو از تبار سبز بهارانى
از نسل سرخ آينه دارانى
رنگين كمان باور گلها را
در وسعت نگاه تو مىبينم
آرامش است آنچه كه ميبارد
از آيه هاى آبى ايمانت
آرامش تمامى دنيا را
در وسعت نگاه تو ميبينم
دست نياز و درگه والايت
اى روشناى خلوت شبهايم
شور و شرار و شوق و تولا را
در وسعت نگاه تو ميبينم
جام جهان نماست نگاه تو
آرام و سبز و ساده و رؤيايى
آبىترين كرانه دريا را
در وسعت نگاه تو ميبينم
***
ماييم و دل زار و همان پنجره سبز!
با حال گرفتار و و همان پنجره سبز!
ماييم و دلى سوخته از آتش حسرت
با چشم گهربار و همان پنجره سبز!
با جان لبالب ز غم و غصه و ماتم
در حسرت ديدار و همان پنجره سبز!
عمرى همه حسرت، همه ماتم، همه دورى
با غصه بسيار و همان پنجره سبز!
با بال و پر خسته و با قلب شكسته
با يك دل بيمار و همان پنجره سبز!
آقا! به كرامات شما چشم به راهيم
سر بر سر ديوار و همان پنجره سبز!
مىگفت ز غم نسترن اى ضامن آهو!
ماييم و دل زار و همان پنجره سبز!
شاعر: نسترن قدرتى
» دخیل پنجره فولاد
گلدستهها و صحن و سرا جار میزنند | |
شب تا سحر برای خدا زار میزنند |
|
دیوانهها جنونزده با یك زبان خاص | |
از جام ثامن الحججی جاز میزنند |
|
پروانههای شهر خدا گرد شمع او | |
چنگی به چین پرده پندار میزنند |
|
هر شب كبوتران به تمنای یك طواف | |
چرخی به دور حلقه سرا میزنند |
|
با لحن خود ابالحسنی حرف میزنند | |
این پردهها كه بر دور دیوار میزنند |
|
نقارههای گنبد مولا رضا غروب | |
آهنگ حج واجبه انگار میزنند |
|
هزار حنجره فریاد؛ یا رضا مددی | |
پرم ز ظلمت و بیداد؛ یا رضا مددی |
|
خراب لحظه پرواز گِرد گنبد زرد | |
دخیل پنجره فولاد؛ یا رضا مددی
|
|
شاعر : هاشم رضازاده ورقچی |
» كبوتــر حــرم
كاشــكی من كبوتــر حــرم بــودم | |
میمونــدم كنــار اون منــارههــا |
|
یا بـــــرای دیـــــدن همیشـــــگیت | |
میشــدم یــكی از اون سـتارههـا |
|
آقـا جـون؛ دلـم گرفته، بی كسم | |
تو بگیــر دســتِ منــو كه میتونـی |
|
بــه دادِ دلهــای ِ بــیپنــاه بـرس | |
هــمه غصــههامو، تــو میدونــی |
|
میدونـــم غریبـــی اما آقاجـــون | |
همیشــه غریــب نــوازی میكنــی |
|
دل شكسـتههـا، می آن كنـارِ تو | |
همه رو، یه جوری راضی میكنی |
|
هر كســی بیــاد پیشـت امام رضـا | |
نـــمیزاری تـــو كه ناامیـــد بــره |
|
كاری میكنی كه هر شكسته دل | |
وقتـی كه بـه كام خـود رسـید بـره |
|
من گنـــه كارم و اینـــو میدونــم | |
عاقبـــت منــو شــفاعت میكنــی |
|
هر كســی چنــگ بزنــه بــه دامنــت | |
همیشــه از اون حمایــت میكنــی |
|
ایـن دفـه حس میكنم یه جوریام | |
مثــل كفتــری كه پــرواز میكنـه |
|
وقتـــی كه میآد رو گنبـــد طلا | |
بـه هـمه، از اون بالا نـاز میكنـه
|
|
شاعر : سیدمهدی طباطبایی |
دیده فرو بستهام از خاکیان تا نگرم جلوه افلاکیان
شاید از این پرده ندایى دهند یک نفَسم راه به جایى دهند
اى که بر این پرده خاطرفریب دوختهاى دیده حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته است چون سَحر از فیض نظر یافته است
خوى سحر گیر و نظرپاک باش رازگشاینده افلاک باش
خانه تن جایگه زیست نیست در خور جانِ فلکى نیست، نیست
آن که تو دارى سرِ سوداى او برتر از این پایه بوَد جاى او
چشمه مسکین نه گهرپرور است گوهر نایاب به دریا دَر است
ما که بدان دریا پیوستهایم چشم ز هر چشمه فرو بستهایم
پهنه دریا چو نظرگاه ماست چشمه ناچیز نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر کوکبه شاه خراسان نگر
آینه غیب نما را ببین ترک خودى گوى و خدا را ببین
هر که بر او نور رضا تافته است در دل خود گنج رضا یافته است
سایه شه مایه خرسندى است مُلک رضا مُلک رضامندى است
کعبه کجا؟ طَوف حَریمش کجا؟ نافه کجا؟ بوى نسیمش کجا؟
خاک ز فیض قدَمش زر شده وز نفسش نافه معطّر شده
من کیم؟ از خیلِ غلامان او دستِ طلب سوده به دامان او
ذرّه سرگشته خورشیدِ عشق مرده، ولى زنده جاویدِ عشق
شاه خراسان را دربان منَم خاک درِ شاه خراسان منَم
چون فلک آیین کهن ساز کرد شیوه نامردمى آغاز کرد
چارهگر، از چارهگرى باز ماند طایر اندیشه ز پرواز ماند
با تن رنجور و دل ناصبور چاره از او خواستم از راه دور
نیمشب، از طالع خندانِ من صبح برآمد ز گریبان من
رحمت شه درد مرا چاره کرد زندهام از لطف دگرباره کرد
باده باقى به سبو یافتم و این همه از دولت او یافتم
"محمدحسن رهی معیری"
ساقى كه خود تجلى مستانه مىكند
ما را خمار وارد میخانه مىكند
بنیانگذار شیوه لیلائیان رضاست
كز دل جنون بسازد و دیوانه مىكند
صد بار اگر به دست كریمش طمع كنیم
باز از كرم نگاه رئوفانه مىكند
از شمع جمع جان فنا گشتگان عشق
ما را نگاه صبح تو پروانه مىكند
سلمان تو اگر نشدم چاره كن شوم
سلمانىات كه موى تو را شانه مىكند
اى حاجتم نگاه تو یا ثامن الحجج
ماییم در پناه تو یا ثامن الحجج
هرگاه نوكر تو نفس از جگر زند
دل در هواى شوق لقاى تو پر زند
دلها چه در حریم تو ره یافت بى شمار
آنجا كه پر گشاید و جبرئیل در زند
شیعه به كوى دلبر خود خاك مىشود
تا چون غبار از پى دلدار سر زند
ما را عبور غمزه معشوق مىكشد
عاشق همیشه تن به مسیر خطر زند
یك جلوه از نگاه تو اى شمس مشرقین
هر صبح و شام طعنه به شمس و قمر زند
اى گل به روى ماه تو یا ثامن الحجج
ماییم در پناه تو یا ثامن الحجج
جان در سراى تن به تلاطم فتاده است
چشم خمار بر شرر خُم فتاده است
دست مرا به شاخه طوبى گره زنید
چشم طمع دوباره به گندم فتاده است
آنگونه نور در دل یثرب دمید كه...
بر لعلهاى نجمه تبسم فتاده است
ره وا كنید یار خراسانى آمده
قرعه به نام قافله قم فتاده است
از مهربان نبود توقع به غیر این
راه رئوف باز به مردم فتاده است
اى جان نثار راه تو یا ثامن الحجج
ماییم در پناه تو یا ثامن الحجج
جان را جمال جلوه جانان جلا دهد
آن دم كه دیده را به نگاهى صلا دهد
هركس كه دوست داشتنىتر شود به او
وى را به راه و رسم محبت بلا دهد
اى دل بگو كه میكده حصن حصین ماست
ساقیست آنكه باده لا با ولا دهد
مىخواست امتحان دل عاشقش كند
ورنه گداى میكده را كى طلا دهد
در كوره راه بى خبران ره نمىبَرد
آنكه امید وصل، دلش را جلا دهد
اى آه ما ز آه تو یا ثامن الحجج
ماییم در پناه تو یا ثامن الحجج
دولت سراى شاه رئوفان بهشت ماست
هر چند سوى گنبد او روى زشت ماست
نیكان بناى تك تك ما را سرشتهاند
خاك عقیق پاك جنان خشت خشت ماست
ما از ازل به میكده مستیم تا ابد
سرمایه ولاى رضا سرنوشت ماست
بى روى او چو روى به بیت و جنان كنیم
جنت جحیم و كعبه همانا كنشت ماست
آنجا شفاعت است كه برداشت مىكنیم
اینجا اگر كه خدمت دلدار كشت ماست
اى عرشیان سپاه تو یا ثامن الحجج
ماییم در پناه تو یا ثامن الحجج
ما را گدایى سر كویت عبادت است
دیگر براى ما راه و رسم تو عادت است
اى دل دخیل پنجره معرفت ببند
آنكس كه شد مقرب او با سعادت است
آرى مسیر سبز تولى محبت است
ما طریق سرخ تبرى رشادت است
بعد از دعا و خواهش تعجیل در ظهور
تنها دعا و آرزوى ما شهادت است
این نو رسیده زاده باب الحوائج است
حاجت بخواه جشن بزرگ ولادت است
دل مست بارگاه تو یا ثامن الحجج
ماییم در پناه تو یا ثامن الحجج
شاعر : محمود ژولیده
منبع : امور حج و زیارت سازمان صدا و سیما
ای که می آید از این گلدسته آواز دعایت
بوی گل می آورد صبحی که می سازد صدایت
زیر ایوانت کبوتر در کبوتر می گذارم
دستهایم را مگر بالی بگیرد در هوایت
آسمان طوس می سوزد اگر خاک مدینه
سر کند آواز غربت را بگوش آشنایت
من هزار آئینه از شبهای چشم خود شنیدم
در بیابان آهوانی در طواف جای پایت
کاشکی از آبی گلدسته بالاتر نشیند
بیرق سبزی که دارد بوی سرخ کربلایت
من تو را ای ماه هشتم پنج نوبت می سرایم
هفت بند تار و پودم می شود شعری برایت
شاعر : محسن احمدی
منبع : امور حج و زیارت سازمان صدا و سیما
ای دل بکوش ، تا به خدا آشنا شوی
از جان مطیع مکتب خیر الوری شوی
یک سال عمر بایدت ای دل ، که از وفا
تا زائر حریم شریف رضا شوی
پس ای عزیز من دو سه روزی که زنده ای
کن سعی تا که خاک ره اولیا شوی
ای زائر حریم رضا (ع) ، قدر خود بدان
چون وارد حریم امام هدی شوی
خوان در زیارتش ، که امام رئوف اوست
از رأفتش مباد که یکدم جدا شوی
ای میهمان کوی رضا (ع) شاد دار دل
که اینجا بدون شبهه ، تو حاجت روا شوی
امید نیست تا که بیایی دوباره تو
زوّار آستان رضا (ع) از وفا شوی
اینجا مس دل تو مُبّدل به زر شود
غافل مباد آنکه از این کیمیا شوی
شعر : مرحوم علی اکبر(خوشدل) تهرانی